شاید عشق، ساده به نظر برسد اما درعمل، بسیار پیچیده است!

عشق، دلبستگی و تعلق خاطر به کسی است که بیش از دیگران مورد توجه و اهمیت فرد است. چنانچه از یک نگاه لطیف آغاز می شود و بعضا تا ادعای جان فشانی پیش می رود. اما آیا عشق به همین سادگی است؟ آیا عشق به صرف احساس داشتن و ابراز کردن، احراز می شود و یا قابلیت استدلال و اثبات دارد؟ آیا شرایط روحی، روانی و فیزیولوزیک  ما در شکل گیری این تعلق و تمایل دخالت دارد؟ و از آنجا که انسان خود را بیش از هر کس دیگر دوست دارد، آیا عشق، واقعیت دارد؟

مساله اینجاست که آدم ها با کدام وجه شخصیتی شان عاشق می­ شوند؟ پاسخ به این سوال واقعیت عشق را معلوم می­ کند! ما با وجه غنی و قدرت یافتۀ مان عاشق می شویم یا با وجه فقدان و تضعیف شدۀ­مان؟ به این معنی که ما باعاشق شدن، خودآگاه یا ناخودآگاه، به دنبال برآوردن چه  نیازی در خود هستیم و یا در جهت ترمیم کدام بخش از وجود خود، با دیگری عشق ورزانه عمل می کنیم! در واقع بهره­مندی ما ازعشق کجا و چگونه است؟ جنس و خاصیت عشق چیست؟ آیا عشق لزوما بر پایۀ دلیل است؟ یا صرفا تمایلی نابهنگام ست! معلوم است یا مجهول؟ این جذبه و کشش، مُسکن و موقت است یا مُکمل و پایدار؟ هرچند به نظر می ­رسد ماهیت عشق بی مهابا و غیرقابل شناخت و بیان است اما به طور قطع، شناخت آن وجه از انسان که در مواجه با عشق فعال می شود؛ در ایضاح مفهوم بسیار موثر است.

این مساله را چنین می­ توان تبیین کرد که اگر تآیید سلامت همۀ شاخص های روحی و روانی و فیزیولوژیکی برای یک شخصِ در آستانۀ عشق بسیار سخت باشد شاید بلوغ، مناسب­ ترین جایگزین درابتدایِ کار عاشقی باشد! بالغیت یک فرد زمانی است که  تفکر و تجربه­ های زیستی­ اش به او آموخته باشد به هراندازه خود را بیشتر بشناسد نسبت به ارتباط با دیگری آگاهانه تر عمل خواهد کرد. به این معنی که در طبیعت انسانی، هر فکر و حس و رفتاری لزوما حقیقی نیست. انسان همواره در پی کشف خود است پس تمام قابلیت های خود را به عنوان ابزار به کار می گیرد. این قابلیت ها ممکن است پیدا یا پنهان، در دسترس یا دور از دسترس و یا تعریف شده یا مبهم باشند و یا به نظر نقص تلقی شوند اما در واقع ابزار شناخت قدرت­ اند. مثل وهم، شک، خیال و ظن که به ما در کشف حقیقت کمک می کند. یا ترس و اضطراب که ما را با سایه­ های درون مان آشنا می­ کند. یا تمایلات جسمی وجنسی که نیازمان را پدیدار می­ کند و گاهی به نظر قدرت­ اند حال آنکه ضعف­ هایمان را نشان می­ دهند. مثل تکبر، قدرت­ طلبی و دیگر خود انگاره ها. همۀ این­ها ابزار شناخت­ اند. عشق هم از این دست مستثنی نیست. عشق هدف نیست؛ راه است. برای جستجوی خویشتن و آیین ه­ای برای تماشای خود در شخصیت دیگری است. عشق به همان اندازه که می­ تواند اصیل وسلیم باشد مستعد تصنع و تمارض است. از طرفی تروما و آسیب­ های دوران کودکی، اختلالات روانی، آموزش، تربیت، الگوها، زمان و مکان و عوامل بسیار دیگری در همۀ اجزاء سازندۀ شخصیت، افکار و احساس و عملکرد فرد تاثیرگذار هستند.

بنابراین انسان موجودی چند بعدی ست که در حال تغییر، تحول و تکامل است و تعاریف پدیدار شناسانۀ انسانی در قالب مفاهیم محدود، نسبی و پیچیده است. با این بیان عشق، در ساحت حقیقت­ اش کاملا ناشناخته باقی خواهد ماند اما در جهان زیستی بنا بر آگاهی و سلامت هر شخص، قابلیت شناسایی دارد. از این روست که خودشناسی، مقدم بر شناخت عشق است. عشق، وزیدن نیست. ورزیدن است. احساس نیست بلکه عمل است. مثلا این امکان وجود دارد که صلاح عشق در فقدان آن باشد. عمل عاشقانه ناشی از قدرت، ثبات و پذیرش است. اما احساس عاشقانه ناپایدار و متغییراست. عمل عاشقانه، نتیجۀ آن پذیرش و یکپارچگی شخصیتی عاشق است. عشق زمانی واقعیت دارد که شخص به تمامیت خود و دیگری آگاه باشد و از دعوی به عمل رسیده باشد.